کتاب راز درخت کاج خاطرات مادر شهید زینب کمایی به اهتمام معصومه رامهرمزی می باشد
کتاب «راز درخت کاج» روايت مادری مجاهد از زندگی دختر شهیده و مجاهد خود است؛ مادری انقلابي که خود نیز پا به پای دختران و پسرانش در میدان مبارزه و جهاد در مکتب اسلام حضور داشت. در این کتاب؛ شهيده زینب کمایی، نوجواني اهل خودسازی و برنامهریزی برای رشد و تعالی روح و جسم خود است و از اين جهت میتواند نمونه و الگویی مناسب و قابل درك برای سایر نوجوانان قرار گیرد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
وقتی به خانه رسیدیم,متوجه شدیم که تعداد زیادی ازرزمنده ها در خانه ی ماهستند.در خانه باز بود.شهرام اخل خانه رفت.مهران از دیدن شهرام ومن ومادرم ودخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم،مات ومتحیرشده بود.باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها وکشیدن اسباب به رامهرمز،ما برگشته ایم.بیچاره مهران انگار دنیا روی سرش خراب شد.وقتی قیافه ی غمزده ولاغر تک تک ما را دید،فهمید که ما از سر ناچاری مجبور به برگشت شده ایم.به رگ غیرت مهران بر خورد که مادر وخواهرهایش این همه زجر کشیده اند.ما بیرون خانه توی وچه نشستیم تاهمه ی بسیجی ها از خانه خارج شدند وبه مسجد رفتند.از رفتن رزمنده ها خیلی ناراحت شدیم. آنها خیلی از ماخجالت کشیدند.تمام فرش ها واکسی شده بودورختخواب ها کثیف بود.معلوم بود که گروه گروه به خانه می آمدندوبعداز استراحت می رفتند.از دور که نگاهشان می کردم،برای همه ی آنها دعا کردم وخدا را شکر کردم که خا نه و زندگی ما هم در خدمت جنگ بود.خدا میدانست که ما جای دیگری نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم،وگرنه راضی به رفتن رزمندها نمی شدیم.مینا وزینب توی اتاق ها می چرخیدند و آنجا را مثل خانه ی خدا طواف می کردند.مادر خیلی از برگشتن به آبادان خوش حال بود.خانه حسابی کثیف وبه هم ریخته بود.ازیک عده پسرجوان که خسته وگرسنه برای استراحت می آمدند،انتظاری غیر از این نبود.از ذوق وشوق رسیدن به خانه مان سه روز می شستیم وتمیز می کردیم.آب داشتیم ولی برق خانه هنوز قطع بود.همه ی ملافه ها راشستیم.در ودیوار را تمیز کردیم.خانه ام دوباره همان خانه ی همیشگی شد.طناب ها هر روز سنگین از ملفحه بودند.روی اجاق گاز،قابلمه ی غذا می جوشید.درخت ها وگل ها هر روزازآب سیرب می شدند.شب سوم که بعد از سه ماه آوارگی،در خانه ی خودم سر روی بالشت گذاشتم،انگار که توی تخت پادشاهی بودم.یاد خانه ی امیری وخانه باغی پر از موش،بدنم را می لرزاند.با خودم عهد کردم که دیگر.....(بر گرفته از کتاب راز درخت کاج/صفحه ی70)